روزها میگذشتند. کنار رودخانه شنها ظاهر شده بودند و کشتی پروگرس مانور میداد تا رویشان ننشیند. روزنامۀ دْوینا در قاب سیاهی خبر مرگ زوده ...
روزها میگذشتند. کنار رودخانه شنها ظاهر شده بودند و کشتی پروگرس مانور میداد تا رویشان ننشیند. روزنامۀ دْوینا در قاب سیاهی خبر مرگ زودهنگام معلم خوشنویسی را چاپ کرده بود.
روزی به اسیپ برخوردم. او مهربان بود. داوطلب شد محل دفن مردان حلقآویزشده را نشان دهد. اتفاقی را که بین من و معلم خوشنویسی افتاده بود برایش تعریف کردم. گفتم: «اسیپ، اگر خودش نمیمرد، تو قبول میکردی او را بکشی ؟» دستش را گرفتم و با اضطراب نگاهش کردم. او جواب داد که برای یک دوست هر کاری ممکن است. افسوس میخوردم که اینقدر دیر او را دیدم.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.