قسمت هایی از کتاب حسرت درناها
میترا راست گفته بود؛ سحرگاهان مهتاب مرد. درناهای سپید پر می کشیدند تا آسمان و نسیمْ نیلوفران رخشان را به بد ...
قسمت هایی از کتاب حسرت درناها
میترا راست گفته بود؛ سحرگاهان مهتاب مرد. درناهای سپید پر می کشیدند تا آسمان و نسیمْ نیلوفران رخشان را به بدرقه شان می برد و بعد، رقص رقصان بر زمین می باراند. سهراب روی آب ایستاده بود و با چشمان بسته، سازدهنی می زد. موج های کوچک نرم و خجل بر قایقش می کوفتند و غول های آبی، سودای رقصی دیگر داشتند. امید نبود… یک جفت دست تاول زده با شیارهایی گود گود پرزنان نزدیک می شد. میترا می گریخت، چشمان پوریا اما از پشت تیروکمان دوشاخه می کاویدش.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.