رمان فارسی.
غلتی زدم و به یاد مانی هدایتی افتادم. همان مرد خوشتیپی که برای اولین بار وقتی برای گرفتن فشارش با اصرار مرا خواسته بود دیده بو ...
رمان فارسی.
غلتی زدم و به یاد مانی هدایتی افتادم. همان مرد خوشتیپی که برای اولین بار وقتی برای گرفتن فشارش با اصرار مرا خواسته بود دیده بودمش. او هم گوشه ای از ذهنم را به خودش درگیر کرده بود. چرا؟ نمی دانستم. شاید چون هنوز هم هفته ای چند بار برای گرفتن فشارش به بیمارستان می آمد و تا من فشارش را نمی گرفتم، نمی رفت. آدم مرموزی بود. حرفی نمی زد و به جایش کلی سوال می پرسید. به شدت مغرور بود و اگر من سوالی می پرسیدم به شکلی می پیچاند.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.