رمان فارسی. حالی برای رفتن نداشتم. نه تا وقتی نگاه های حاج خانم عصبی و پر از کدورت بود و نه تا وقتی که من وسط این همه تردید و شک دست و پا می زد ...
رمان فارسی. حالی برای رفتن نداشتم. نه تا وقتی نگاه های حاج خانم عصبی و پر از کدورت بود و نه تا وقتی که من وسط این همه تردید و شک دست و پا می زدم. به تصویرم در آینه ماشین پوزخند زدم. در کار ما شک معنا نداشت. رها دختر سمندر بود و همین برای از نفس افتادن این قلب بی صاحب کفایت می کرد. بقیه اش حماقت بود. حماقت محض!
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.