رمان فارسی. یه جایی تو زندگیت مجبور به انتخابی، این انتخاب شاید بهترین نباشه، شاید کامل ترین نباشه، شاید به چشم هیچ کسی عاقلانه نیاد، شاید ...
رمان فارسی. یه جایی تو زندگیت مجبور به انتخابی، این انتخاب شاید بهترین نباشه، شاید کامل ترین نباشه، شاید به چشم هیچ کسی عاقلانه نیاد، شاید خودت سال ها توش دست و پا بزنی و غرق بشی.
این انتخاب می تونه طلوع کردن خورشید از مغرب باشه، می تونه یه دختر ده ساله و کودکی هاش باشه، می تونه یه مرد باشه که راه به جایی نداره یا مادری باشه که بین بچه هاش مجبور به انتخاب می شه.
می تونه سال ها تو رو به زنجیری بکشه که نمی بینیش.
می تونه دوست داشتنی ترین اتفاق زندگیت باشه.
می تونه عطر رزهای سفید باشه و گندمزار طلایی…
قسمتی از رمان طلوع از مغرب :
نگاه کلافه اش از ظرف های تلنبار شده ی روی کانتر بالا اومد و رسید روی لکه های تیره ی سینک و بوی بسیار بد زباله ها.
می توانست ردیف مورچه هایی که از جعبه ی کاهی رنگ پیتزا بیرون می اومدند را هم ببیند.
چشم هایش را بست تا شاید کمی آرام شود.
کمی آرام شود قبل از آن که دهانش را برای کشیدن فریادی بلند باز کند.
آمادگی داشت که همان لحظه این کار را انجام دهد.
سنگینی نگاهی را حس کرد.
اصلا و ابدا در شرایطی نبود که حساب بزرگتری وکوچکتری کسی را بکند، مخصوصا او…
چشم که باز کرد نگاهش به دخترک افتاد.
اسمش را زمزمه کرد ” آیلین ” بر خلاف اسم شیک و زیبایش اصلا بچه قشنگی نبود.
موهایش قرمزی خاصی داشت و مثل این بود که موهای فر دارش را به زحمت با برس باز کرده اند.
روی سرش پف کرده بود، مثل…
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.