رمان فارسی. ظهر خلوتی بود. از جوی پر آب کوچه که پریدم، حس کردم از پشت سرم صدای پا می آید. این جور وقت ها معذب می شوم، کند می کنم تا یارو زودتر ...
رمان فارسی. ظهر خلوتی بود. از جوی پر آب کوچه که پریدم، حس کردم از پشت سرم صدای پا می آید. این جور وقت ها معذب می شوم، کند می کنم تا یارو زودتر رد شود و بیفتد جلو اما او کند و بی حوصله می آمد. برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. کسی نبود. دوباره که راه افتادم، لخ لخش شروع شد. انگار پارچه ای زیر پاش کشیده می شد رو آسفالت. قدم هام را تند کردم تا زودتر برسم به خیابان اصلی. کوچه اما کش می آمد و دراز می شد. سایه اش را پشت سرم دیدم. یک سایه سیاه کوتوله.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.