رمان فارسی.
توی كتابخانه بابام فقط همان صندلی راحتی دسته داری بود كه گفتم. ميز نبود. نه ميز بود، نه هيچ صندلی ديگری. اين يك كتابخانه ای ...
رمان فارسی.
توی كتابخانه بابام فقط همان صندلی راحتی دسته داری بود كه گفتم. ميز نبود. نه ميز بود، نه هيچ صندلی ديگری. اين يك كتابخانه ای بود برای كتاب خواندن فقط، نه برای نوشتن. نه مشق نوشتن، نه قصه نوشتن، نه شعر نوشتن. من روی صندلی بابام می نشستم و كتاب های بابام را می خواندم و هر كتابی را كه برمی داشتم داشتم برش می گرداندم سر جای خودش ... هر چه رمان بود خواندم و بعد از مدتی، مثل هر كسی كه وقتی كه زياد می خواند خيال می كند كه حتما" بايد يك چيزی بنويسد، شروع كردم به نوشتن. اما خوبی اش به اين بود كه به جای اين كه رمان بنويسم، شعر نوشتم. يك عالمه شعر نوشتم. سه چهار تا دفتر پر كردم ...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.