رمان فارسی.
دستی به پیشانی بلندش کشید تا چند تار موهای تاب خورده به سمت شان را کنار بزند. راست نشست. قبل از این که حرفی بزند، گفتم:
- اومدم ا ...
رمان فارسی.
دستی به پیشانی بلندش کشید تا چند تار موهای تاب خورده به سمت شان را کنار بزند. راست نشست. قبل از این که حرفی بزند، گفتم:
- اومدم امشب اینجا بمونم.
لبخند زد، اما من جان کندم تا بگویم. مثل آرام آرام سقوط کردن از یک ساختمان چند طبقه بود. هیجان و ترس را همزمان داشتم. ماندنم درست بود؟
از جایش بلند شد و به سمتم آمد. او نزدیک شد. سر تا پایم را از نظر گذراند و گفت:
- کار خوبی کردی که اومدی، شب ها هر وقت دلت خواست بیا خونه م. هیچ کس ندونه تو که می دونی من بر عکس روزا که ازت متنفرم، شبا عاشقتم.
چرا از گفتن این حرف ها نمی ترسید؟ خیلی از نقشه هایش را نقش بر آب کرده بودم. چرا نمی فهمید که این حرف های حقارت بار تاوان دارد. دستی به گونه ام زد و ادامه داد:
- دیدی بعضی گل ها فقط شب بو دارند؟ روزها که از کنارشون رد می شی انگار نه انگار همون گلن. ولی وای به حال شب، یه دفعه مستت می کنن، یه دفعه از خود بیخودت می کنن هر چه قدر هم ازشون دور می شی باز بوش دنبالت می آد. تو مثل همون گلا هستی، شب که می شه یهو مستم می کنی، یهو از خود بیخودم می کنی. هر جای خونه که می رم بوت دنبال منه...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.