رمان فارسی.
کنار خانه ای آشنا ایستاد. یک دست را از جیب بیرون کشید و روی در چوبی گذاشت. نگاه دل تنگش پر کشید و به شاخسار عور درختان داخل ک ...
رمان فارسی.
کنار خانه ای آشنا ایستاد. یک دست را از جیب بیرون کشید و روی در چوبی گذاشت. نگاه دل تنگش پر کشید و به شاخسار عور درختان داخل کوک خورد.
درخت انار مهمان سرا را بهتر از همه می شناخت، صاحبش بود، مال او بود، به نامش بود.
آرزو کرد کاش کلید داشت و وارد مهمان سرا می شد و کنار درخت انارش می نشست، برگ و شاخه هایش را نوازش می داد و او نازکشانه اناری مهمانش می کرد.
آن محیط بوی کودکی اش را میداد، بوی مادر جان، آقا بزرگ، بوی محبت ...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.