وزوزی بین گلها پرواز میکرد و شهدشان را مینوشید. هر بار که از گلی جدا میشد، گردههای زرد به بدنش میچسبید. او لحظهای ایستاد و گرده ...
وزوزی بین گلها پرواز میکرد و شهدشان را مینوشید. هر بار که از گلی جدا میشد، گردههای زرد به بدنش میچسبید. او لحظهای ایستاد و گردهها را با پاهای برسمانند خود در دو کیسهی زنبیلشکل پشت پاهایش جمع کرد و کمی از آن را هم خورد...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.