موهای بابام آنقدر ریخت و ریخت تا فقط یک تار مو روی سرش باقی ماند. معالجات مامان و توصیه های دکتر های پوست و مو و عطار محله هم به جایی نرسید و ...
موهای بابام آنقدر ریخت و ریخت تا فقط یک تار مو روی سرش باقی ماند. معالجات مامان و توصیه های دکتر های پوست و مو و عطار محله هم به جایی نرسید و در یک بعد از ظهر فراموش نشدنی تند بادی شوم آخرین تار موی کله بابام را ریشه کن کرد و بر زمین افکند. از آن پس خارش کله بابام شروع شد و او هم کله اش را آنقدر می خاراند که مثل لبو سرخ می شد. اما عجیب این بود که هر وقت کله بابام می خارید فکر بکری به ذهنش می رسید و سعی می کرد فکرش را هم عملی کند. از اینجا بود که زندگی ما با افکار تازه بابام پر از ماجرا های تلخ و شیرین شد تا این که یک روز بابام تصمیم گرفت روی سرش مو بکارد ...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.