رمان فارسی. پیرمرد سرش را به علامت منفی تکان داد و چشم هایش را بست. ساکت بود و این سکوت شهاب را می ترساند. قلبی مریض داشت و نباید هیجان زده می ...
رمان فارسی. پیرمرد سرش را به علامت منفی تکان داد و چشم هایش را بست. ساکت بود و این سکوت شهاب را می ترساند. قلبی مریض داشت و نباید هیجان زده می شد. اما حرف های ناگفته روی سینه پیرمرد آن قدر سنگین و کهنه شده بود که در این دو سه هفته اخیر، دلمه بسته و سر باز کرده بود. کم کم حال حاج رحیم بهتر شد و به پسرش گفت که رو به رویش بنشیند. حاج رحیم در دل زمزمه کرد "انگار دوباره تاریخ داره تکرار می شه ... چرا چرخ گردون این طوریه؟" ...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.