ورونیکا دوباره پرسید: «چقدر وقت دارم؟»
ــ بیستوچهار ساعت، شاید هم کمتر.
ــ دکتر، خواهش می کنم دارویی به من بدهید تا بتوانم بیدار بمانم و ...
ورونیکا دوباره پرسید: «چقدر وقت دارم؟»
ــ بیستوچهار ساعت، شاید هم کمتر.
ــ دکتر، خواهش می کنم دارویی به من بدهید تا بتوانم بیدار بمانم و از هر لحظۀ باقیماندۀ زندگیام لذت ببرم. من بسیار خستهام اما نمیخواهم بخوابم. کارهای زیادی دارم؛ کارهایی که همیشه در روزهایی که فکر میکردم زندگی تا ابد ادامه دارد به آینده موکولشان کردهام؛ کارهایی که وقتی خیال کردم زندگی ارزش زیستن ندارد، علاقهام را به آنها از دست دادم. می خواهم اینجا را ترک کنم تا خارج از اینجا بمیرم. می خواهم قلعه ی لیوبلینا را ببینم؛ قلعه ای که همیشه همان جا بوده و من هیچ وقت کنجکاو نبوده ام که برم و از نزدیک ببینمش. می خواهم بدون بالاپوش بیرون بروم و در برف قدم بزنم، می خواهم بفهمم سرمای بیش از حد یعنی چه؟!! من که همیشه لباس گرم پوشیده و همیشه آن قدر از سرماخوردگی ترسیده ام. می خواهم باران را روی صورتم حس کنم و به هر مردی که می پسندم لبخند بزنم. می خواهم تمام قهوه هایی را که ممکن است مردها برایم بخرند بپذیرم. می خواهم مادرم را ببوسم و بگویم دوستش دارم. می خواهم سرم را روی دامنش بگذارم و گریه کنم بی آنکه از نشان دادن احساسم شرمسار باشم.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.