جوان خاکستری پوش روبرویم ایستاده است و حرف میزند. نمیدانم چه میگوید. صدایش را نمیشنوم. به لبهایش نگاه میکنم که تند تند حرکت میکند ...
جوان خاکستری پوش روبرویم ایستاده است و حرف میزند. نمیدانم چه میگوید. صدایش را نمیشنوم. به لبهایش نگاه میکنم که تند تند حرکت میکند. دندانهای ناموزونش پیدا و ناپیدا میشوند. نگاهم از لبانش سر میخورد رو دماغش. چه بزرگ و بیقاعده به نظرم میآید. بعد به چشمانش نگاه میکنم که انگار کلاپیسه است. حالا، پیشانی جوان خاکستری پوش است. عرق و خاک هم قاطی شده است و تمام پیشانیاش را پوشانده است. ناگاه از بالای سر جوان خاکستری پوش چشمم میافتد به دستی که در انفجار از شانه جدا شده است و همراه موج انفجار بالا رفته است و تو خوشه خشک نخل بلند پایه گوشه حیاط ننه باران گیر کرده است.
آفتاب کاکل نخل را سایه روشن زده است. خون خشک، تمام دست را پوشانده است. انگشت کوچک دست، از بند دوم قطع شده است و سبابهاش مثل یک درد، مثل یک تهمت و مثل یک تیر سه شعبه به قلبم نشانه رفته است.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.