روزي روزگاري در دهي كوچك، مرد پينه دوزي با زنش زندگي مي كرد. مردم ده به او مي گفتند "بابا پينه دوز" و زنش را هم صدا مي كردند "ماما جيم جيم". باب ...
روزي روزگاري در دهي كوچك، مرد پينه دوزي با زنش زندگي مي كرد. مردم ده به او مي گفتند "بابا پينه دوز" و زنش را هم صدا مي كردند "ماما جيم جيم". بابا پينه دوز و ماما جيم جيم بچه نداشتند و تنها آرزويشان اين بود كه صاحب بچه اي شوند. يك روز وقتي ماما جيم جيم داشت آش مي پخت، به ياد آرزويشان افتاد. آهي كشيد و گفت: "خدايا كاش ما يك پسر داشتيم، حتي اگر به اندازه ي يك نخود بود"...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.