از آغازِ کتاب:
یک
غروبهای خزانی، افکار و خیالهای فلسفی را در آدمی بیدار میسازند و حتا بچههای خردسال را نیز، در فکرهای فلسفی فرو می ...
از آغازِ کتاب:
یک
غروبهای خزانی، افکار و خیالهای فلسفی را در آدمی بیدار میسازند و حتا بچههای خردسال را نیز، در فکرهای فلسفی فرو میبرند. ما که خردسال بودیم، بچههای یلهگردی بودیم. شش، هفت تا بودیم. سراسر روز را، در کوچه به سر میبردیم. و امّا، در همان روزگار، غروبهای خزانی که فرا میرسیدند، میرفتیم و بر بلندترین بام کوچهمان مینشستیم. رفتن به این بلندترین بام کوچه هم، کار دشواری نبود؛ زیرا خانههای کوچه ما، به همدیگر پیوست بودند و بسیار آسان میشد که از دیوارها و بامها و سنجها گذشت و به بامهای دیگر رسید.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.