رمان فارسی. ناگهان اسبها در شب شیهه کشیدند. میخکوب سر جایم ایستادم، گوشهایم در باد. شیهه به یک شیههی معمولی شباهت نداشت. صدایی بود نر ...
رمان فارسی. ناگهان اسبها در شب شیهه کشیدند. میخکوب سر جایم ایستادم، گوشهایم در باد. شیهه به یک شیههی معمولی شباهت نداشت. صدایی بود نرم، دلنشین، به طرز عجیبی زنانه، کمی مانند یکی از این نالههای دوردست جنگلهای بروتاین زیر باران تند بهاری؛ صدایی شفاف و به زحمت شنیدنی که گویا شما را به اسم صدا میزند… سرم را برگرداندم، هیچکس پشت سرم نبود. کوره راه درازِ بالارو زیر پاهایم، چند متری دورتر در محل انشعابِ راهِ کلیسای کوچک نوتردام دو وال، در دل شب ناپدید میشد. آنسوتر، چشم دیگر چیزی نمیدید؛ انگار دیگر چیزی نبود، یا اگر بود نمینمود. کماکان، در اطرافم وجودی را حس میکردم. حضوری سیال، نامرئی، اما واقعی. درست همانی که از سالهای پیش مثل سایهای سمج مرا تعقیب میکرد. از بویش میشناختمش. در لندن، روز و شب، وقت و بیوقت، بیوقفه از نزدیک دنبالم آمده بود. به ویژه شبها وقتی که از محل کارم در بلومزبری خارج میشدم، او را آن پایین همچو سگ وفاداری بسته کنار پیاده رو و در انتظار صاحبش، در انتظارم مییافتم. هر چه حیله میزدم خود را میان جمعیت غرق کنم، مسیرم را دور کنم، راهم را عوض کنم تا مگر رد پایم را به هم زده باشم، موفق نمیشدم. تمام تلاشهایم نقش بر آب میشد، بیهوده میماند. حضور نامریی همیشه پشت سرم بود. لحظه ای رهایم نمیکرد. صبور و سمج، دو پا کرده در یک کفش، حاضر و آماده تا تمام شب را دنبالم بیاید...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.