آذر که سرش را روی شانههای ناهید گذاشته بود پس از چند دقیقهای از کنار او برخاست، وارد انباری شده یک دبه بزرگ بنزین را برداشت. در مسیر خرو ...
آذر که سرش را روی شانههای ناهید گذاشته بود پس از چند دقیقهای از کنار او برخاست، وارد انباری شده یک دبه بزرگ بنزین را برداشت. در مسیر خروجش از سالن در حالیکه بنزین را بر زمین میریخت از در خارج شد. از پلکان پایین رفت و وارد باغ شد. برای آخرین بار عمارت و باغ را از نظر گذراند، باقی مانده بنزین را بر زمین و درختان پاشید و فندک را روشن و بر زمین انداخت: خداحافظ ای عمارت کهنه. مطمئنم که روزی نزدیک چیزی زیباتر اینجا بنا خواهد شد.
در باغ را باز کرد و به عمارت در حال سوختن نگریست. خارج شد و در را پشت سرش بست. آسمان آخرالزمانی به رنگ سرخ بود و مردم در کوچه و خیابان میدویدند و فریاد میزدند: زن، زندگی، آزادی.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.