انگار که سراب بود. نمیدانم شاید هم خود واقعی اش بود دست بی جانم را بلند کردم و از دور چشم هایم را لمس کردم، اما راستش دیگر نای پذیرا بودنش را ...
انگار که سراب بود. نمیدانم شاید هم خود واقعی اش بود دست بی جانم را بلند کردم و از دور چشم هایم را لمس کردم، اما راستش دیگر نای پذیرا بودنش را نداشتم تنها لحظه ی آخر قدم های بلند و شتاب زده ی طاها و چشمهای بی قرارش که مرا در آغوش می کشید دیدم، دستهای حمایتگرش کمرم را محکم گرفته بود. دست های لرزانم را به یقه ی لباسش بند کردم. مردمک چشمهایش لغزیدند و نفس نفس زنان نگاهم کرد.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.