مات ماند و نفس نکشید انگار درون راهرویی سیاه و عمیق، با سرعت نور عقب می آمد.
.... تمام تصاویر اطرافش محو و بی سر و ته بودند ... نوزادی را به یاد ...
مات ماند و نفس نکشید انگار درون راهرویی سیاه و عمیق، با سرعت نور عقب می آمد.
.... تمام تصاویر اطرافش محو و بی سر و ته بودند ... نوزادی را به یاد می آورد که به صورتش خیره بود و نمی دانست با او چه کند، زار می زد و احتمالا گشنه اش بود میترسید! بغض کرده بود باید چه کار می کرد ؟! صورت ریزش خیس و سرخ بود. اما ایوب می دانست هر چه که هست ، او پدر آن دختر است و هر کاری باید برایش بکند...
بدن خشک و منقبض شده اش، شل و وارفته شد. نفس عمیق و شدیدی گرفت. و گویی مردی اسیر در وجودش و در پس میله های آهنی ابراز وجود میکرد. فریاد می زد و نعره می کشید . افسار گسیخته مشت هایش را در هوا تکان می داد تا سر از خاک بردارد و رشد کند اندک اندک درون وجودش ریشه دواند و قد کشید .... تا هم اندازه ی هیکل او شد. پدر وجودش ، تنش را تسخیر کرد
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.