مجموعه داستان هاي فارسي. خلاصه اي از يك داستان: وسط راستة بازار چندتا دكان دار اصغر را گرفتند. قلبش يك ريز مي زد و نفسش به سختي بالا و پايين ...
مجموعه داستان هاي فارسي. خلاصه اي از يك داستان: وسط راستة بازار چندتا دكان دار اصغر را گرفتند. قلبش يك ريز مي زد و نفسش به سختي بالا و پايين مي شد. دكان داري گردن او را گرفته بود و او را مثل گربه اي بين زمين و آسمان معلق نگه داشته بود. آقا معلم و محسن به او رسيدند. محسن با تعجب گفت: اصغر تويي؟..
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.