چشمانش پر از سوال بود. مثل زغال گداخته مي سوخت. بر لبانش لبخند بود. جويباري از خون از گوشه لبش جاري بود. از بالاي برج كه پرتاب شده بود از پشت ...
چشمانش پر از سوال بود. مثل زغال گداخته مي سوخت. بر لبانش لبخند بود. جويباري از خون از گوشه لبش جاري بود. از بالاي برج كه پرتاب شده بود از پشت سر به زمين افتاده بود. صورتش دست نخورده مانده بود. اگر قرار باشد روزي همه آناني كه در قصه ها كشته شده اند، زنده شوند چه دنيايي مي شود.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.