(داستان های اجتماعي برای كودكان) آن شب هر كار مي كردم، خوابم نمي برد. برادر بزرگترم، كه با من در يك اتاق مي خوابد، از صداي كشتي گرفتن من با ...
(داستان های اجتماعي برای كودكان) آن شب هر كار مي كردم، خوابم نمي برد. برادر بزرگترم، كه با من در يك اتاق مي خوابد، از صداي كشتي گرفتن من با لحاف و بالش خسته شد و مامان را صدا زد. مامان مثل هميشه به كمكم آمد و گفت: يكي بود، يكي نبود. در روزگار قديم... برادرم وسط حرف او دويد و گفت: نه نه! امشب يك قصه ي تازه بگو!...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.