رمان فارسی. از متن کتاب: خبر مثل بمبی منفجر شد: "دایی رضا را از سر کلاس بردند." انگار شیئی سنگین توی سرم خورد و چیزی توی مغزم ترکید. گیج و ناهش ...
رمان فارسی. از متن کتاب: خبر مثل بمبی منفجر شد: "دایی رضا را از سر کلاس بردند." انگار شیئی سنگین توی سرم خورد و چیزی توی مغزم ترکید. گیج و ناهشیار به دهان آقاجون نگاه کردم. چنگ انداختم به بازوی صبا. زمین زیر پایم تاب می خورد. چشمانم می جوشید. حلقه های اشک روی صورتم سر می خوردند. عزیز از پشت پرده ی تار، دو بامبی توی سرش کوبید: "یا ابوالفضل خودت رحم کن." پشتش روی دیوار سر خورد و مثل کیسه ی بزرگی با صدا روی زمین نشست. نگاه مات و مه گرفته اش یک دور از همه گذشت. مثل معلمی که بچه ها را به صف می کند و قرار است خبر رفوزه گی همه را از دم بدهد. صبا تکانم می دهد: "به خاطر عزیزت هم که شده باید سرپا باشی." سر پا می شوم. سر پا می شوی. سر پا می شوند. یک گروهان توی سرم رژه می روند. زندان. تیر باران. اعدام، سزای کسی که ساز مخالف می زند. سر دایی رضا روی شانه هایش افتاده. طناب قطور و بلندی از دور گردنش گذشته و تا روی بدنش ادامه دارد. چشمانم را باز می کنم ...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.