رمان فارسی.
نه حال طبیعی و نه کنترلی روی حرفهایش داشت. هامون اما مسخ نگاهش شد. برای لحظه ای عصبانیتش از مستی شاران به کل از یادش رفت. هرچه م ...
رمان فارسی.
نه حال طبیعی و نه کنترلی روی حرفهایش داشت. هامون اما مسخ نگاهش شد. برای لحظه ای عصبانیتش از مستی شاران به کل از یادش رفت. هرچه می دید چشمهایش بود و لبهایی که کم کم رنگ می گرفت و از آن پریدگی و سرما فاصله می گرفت. دست شاران هنوز بند پیراهنش بود و اورا به سمت خودش می کشید. هامون روی دو پا کنار تخت نشست تا شاید بتواند کمکش کند آن لباسهای بدن نمای خیس لعنتی را از تنش بیرون بکشد اما شاران فکر دیگری در سر داشت. هامون لباسهای خشک را روی تخت انداخت و ناچار به حرف آمد ...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.