در داستان می خوانيم: گنجشکی توی لانه اش نشسته بود و داشت آسمان را تماشا می کرد. آقا گنجشکه آرزو کرد که يک قبا داشته باشد تا در سرمای زمستان ...
در داستان می خوانيم: گنجشکی توی لانه اش نشسته بود و داشت آسمان را تماشا می کرد. آقا گنجشکه آرزو کرد که يک قبا داشته باشد تا در سرمای زمستان آن را بپوشد، يک مرتبه باد هو کشيد و پنبه دانه ای را انداخت توی لانه آقا گنجشکه. آقا گنجشکه پنبه دانه را با نوکش برداشت، و پيش همسايه اش خاله زاغی رفت تا پنبه دانه را به او نشان دهد. خاله زاغی وقتی پنبه دانه را ديد به او توضيح داد که چگونه می شود با همين پنبه دانه به يک قبا رسيد.
(با کاغذ گلاسه و تصاویر رنگی)
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.