در تکتک عکسهای خانوادگی که آوازه نشانش داده بود، همیشه رد پایی از این مرد بود. گاهی وسط عکسِ روز عید دیده بودش با کراواتی کودکانه و خنده ...
در تکتک عکسهای خانوادگی که آوازه نشانش داده بود، همیشه رد پایی از این مرد بود. گاهی وسط عکسِ روز عید دیده بودش با کراواتی کودکانه و خندهای گشاد و گاهی تکیهداده به دیوارِ پر از پیچکِ عمارت قدیمی سپهوند. باور واقعیتی که اتفاق افتاده و او از آن بی خبر بود، رنجش میداد. واقعیت همان گل سرخی بود که این غریبه کنار سفرهی عقدشان جا گذاشته بود. واقعیت دلی بود که از آوازه رفته و امید ناچیز آن دختر بود برای رسیدن به جوانی که با خودخواهی او را تا مرز لگد زدن به آینده و فردا پیش برده بود.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.