قسمت هایی از کتاب افسون زنگ
اتوبوس وسط دشت را گرفته بود و با سرعت می رفت. وقتی می افتاد تو دست اندازهای جاده خاکی، صدای چهار ستون بدنش بلند ...
قسمت هایی از کتاب افسون زنگ
اتوبوس وسط دشت را گرفته بود و با سرعت می رفت. وقتی می افتاد تو دست اندازهای جاده خاکی، صدای چهار ستون بدنش بلند می شد. آقای اسفندی روی صندلی نشسته بود و چشم به بیرون داشت. به تپه ها نگاه می کرد. زمین های کشاورزی را می دید که تا نزدیک کوه ادامه داشتند...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.