دم دمای صبح بود. حسنی سر کوچه ایستاد و کلاه پشمی و نخ نمایش را تا روی گوش هایش پایین آورد. هوا زیاد سرد نبود. دل حسنی شور می زد. روی زین موتور ...
دم دمای صبح بود. حسنی سر کوچه ایستاد و کلاه پشمی و نخ نمایش را تا روی گوش هایش پایین آورد. هوا زیاد سرد نبود. دل حسنی شور می زد. روی زین موتور نشست و دوباره بلند شد و به ته کوچه نگاه کرد. پیرمردی که داسی در دست داشت، به صحرا می رفت. حسنی به او سلام داد. انگار پیرمرد کر بود...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.