رمان.
دلخور و عصبی به سمت در گام برداشت و هنوز دستش به دستگيره نرسيده بود كه نيلوفر آستينش را كشيد: صبر كن. سهيل ايستاد، بی آن كه برگردد، صد ...
رمان.
دلخور و عصبی به سمت در گام برداشت و هنوز دستش به دستگيره نرسيده بود كه نيلوفر آستينش را كشيد: صبر كن. سهيل ايستاد، بی آن كه برگردد، صدای پر از خواهش نيلوفر به گوش جانش پر شد: نمی خوام اينطوری از هم جدا بشيم، با اين همه دلخوری! می خوام خاطره آخرين ديدارمون برای هر دومون خوشايند باشه. هيچ وقت هيچ مردی رو اندازه تو دوست نداشتم، خودت هم اينو می دونی. اين را گفت و اين بار دستش را پر تمنا به سوی او دراز كرد. همان دم، صدای زنگ موبايل بلند شد و در صدای كوبش های قلبش در هم آميخت. مشفق بود يا آتيه؟ آن لحظه مهم نبود، گويی كه هيچ اتفاقی در كائنات مهم نبود. آن لحظه او بود و وجودی پر از عشق و نياز و ضربان قلبی كه هر دم بالا می گرفت. قدمی پيش گذاشت و باز هم اسير افسونگری شب سياه نگاه معشوقش شد...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.