داستان تخیلی برای كودكان.
روزی روزگاری كه خیلی بچه بودم، آن وقت ها كه از نظر قد خیلی كوچولو بودم، در صحرای "درایز" به پیرمردی برخوردم، او ب ...
داستان تخیلی برای كودكان.
روزی روزگاری كه خیلی بچه بودم، آن وقت ها كه از نظر قد خیلی كوچولو بودم، در صحرای "درایز" به پیرمردی برخوردم، او برایم آوازی خواند كه هیچ وقت فراموش نمی كنم، یا دست كم تا به حال فراموشش نكرده ام. پیرمرد، یك جای خاردار و تیغ تیغی نشسته بود و با این حال، با لبخند شاد و شیرینی آواز می خواند...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.