دلقک ایستاد. به سمت ما نگاه کرد، انگار صدای ما را شنید. آرایش سفید تقریباً درخشان بود. شبح وار و ترسناک به نظر می رسید. توی چمن ها جمع شدم. قل ...
دلقک ایستاد. به سمت ما نگاه کرد، انگار صدای ما را شنید. آرایش سفید تقریباً درخشان بود. شبح وار و ترسناک به نظر می رسید. توی چمن ها جمع شدم. قلبم به شدت می تپید، خیلی سخت.
فرانک سرانجام در شهری که در آن زندگی می کند دوستانی پیدا کرده است، اما آنها هیولا هستند و او نمی تواند در مورد آنها به کسی بگوید. فرانک چیزی نمی خواهد جز اینکه دو دنیایش به هم برسند، هیولاها و انسان ها با هم زندگی کنند. اما ترس مردم از هیولاها بیشتر می شود. وقتی دلقک کرایگر به شهر می آید همه چیز به هم می خورد. او عهد می کند که هیولاها را دستگیر کند و آنها را مجبور کند در سیرک جشن خود اجرا کنند.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.