رمان فارسی.
زدم زیر خنده، بعد به لرز افتادم و برف را از تنم تکاندم. فکر کردم بروم زنگ یکی از خانه ها را بزنم و کمک بگیرم، حتی می توانستم ش ...
رمان فارسی.
زدم زیر خنده، بعد به لرز افتادم و برف را از تنم تکاندم. فکر کردم بروم زنگ یکی از خانه ها را بزنم و کمک بگیرم، حتی می توانستم شب توی پارکینگ بمانم. پارکینگ خانه ی شهریور، ماشین بزرگ آبی رنگش، زندانی و زندانبانش. مرگ را می دیدم که دارد از پشت پرده ی برف و مه پیش می آید. صدای پاهایش را می شنیدم و حرکتش که هوای اطرافم را جا به جا می کرد. پاهای خشکم را حرکت دادم. داشتم راه می افتادم سمت یکی از خانه های چراغ خاموش که صورت و گردنم گرم شد. رخوتی به جانم افتاد و سر جایم آرام گرفتم. مایعی مثل آب گرم دوش به پشت و سینه ام راه گرفت و گرمی دیگری از میان پاهایم جوشید و تنم را جان داد...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.