گاهی من فقط یک مرد میشناختم که رخت عوض میکرد پشت این چهره و پشت آن چهره می نشست.... گاهی نقاب یک استاد به چهره می زد و گاهی در قالب صمیمی ترین ...
گاهی من فقط یک مرد میشناختم که رخت عوض میکرد پشت این چهره و پشت آن چهره می نشست.... گاهی نقاب یک استاد به چهره می زد و گاهی در قالب صمیمی ترین دوست خانوادگی ام ظاهر می شد. گاهی به اندازه ی دوست پسرم نزدیکم می شد و گاهی زمین و زمان را در قالب پدر برایم تباه می کرد. گاهی قلبم را تسخیر می کرد گاهی روحم را به بازی می گرفت. گاهی دست حمایت روی شانه ام می گذاشت و گاهی نقش تهدید را بازی میکرد این مرد اخاذی می کرد. خیانت می کرد چشم چرانی میکرد ... ولی مردانگی نمیکرد... این "مرد" هر آن چیزی بود که یک مرد نبود و آن ناشناس در قاب پنجره برای من از هرکسی در این عالم غریب تر بود. تنها میدانستم هنوز سایه ی این مرد پشت آن نگاه عسلی پنهان نشده... تنها می دانستم چیزی در مورد او فرق میکند... و من به بد و بدتر ایمان داشتم... به این که گاهی کسانی در ظاهر های موجه پا به زندگی آدم می گذارند که این مرد نامرد مقابلشان بزرگ میشود. کنارشان شرف پیدا می کند و در مقابل بدترین های دنیا این نامرد به طرز عجیبی مرد می شود.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.