زنده شده بودم و این حقیقت است که عشق آدم را احیا میکند. حالا که تفاوت میان دوست داشتن و وابستگی را فهمیده بودم. از این حس آن لذتی که باید ...
زنده شده بودم و این حقیقت است که عشق آدم را احیا میکند. حالا که تفاوت میان دوست داشتن و وابستگی را فهمیده بودم. از این حس آن لذتی که باید را میبردم و خیالم آسوده بود، یک جور راحتی که هیچچیز نمیتوانست در آن خللی ایجاد کند. این که دیگر فکر کردن نداشت، او خواستنیترین خواستهی همهی زندگیام بود، این بار اگر با نادانی او را از دست میدادم برای همیشه خلایٔی در زندگیام میماند. او حرفهایش را زده بود و حالا بعد از یک هفته بیخبری این من بودم که باید یک بار دیگر غرورم را کنار میگذاشتم و به او میگفتم همهی روزهایی را که او پنهانی در تعقیبم بود، من در آرزویش به شب میرساندم. تصمیمم را گرفته بودم، این تعللها، این امروز و فرداها، شک و دودلی نبود، فقط داشتم به خودم این اطمینان را میدادم که اگر به سراغش میروم برای ساختن است نه تکرار خاطراتی که شیرینیشان نتوانسته بود وقت تلخیها به دادمان برسد.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.