رمان فارسی. هیچ وقت فراموش نمی کنم لحظه ای را که به قول معروف لحظه ی وداع از خانه ی کودکی هایم بود. مثل ابر بهار اشک می ریختم و از گریه من همه ...
رمان فارسی. هیچ وقت فراموش نمی کنم لحظه ای را که به قول معروف لحظه ی وداع از خانه ی کودکی هایم بود. مثل ابر بهار اشک می ریختم و از گریه من همه گریه می کردند. سرم بر روی شانه های مهربان مادرم بود و او مرا سخت در آغوش می فشرد و نصایح خود را بار دیگر در گوشم می خواند. صدایش بغض آلود بود و من می دانستم برای آن که من ناراحت نشوم خود را کنترل می کند ...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.