در يك ده كوچك زن و مردي زندگي مي كردند. آنها فرزندي نداشتند و سالهاي زيادي بود كه در آرزوي داشتن فرزند مي سوختند. بعد از گذشت سالها و پس از ه ...
در يك ده كوچك زن و مردي زندگي مي كردند. آنها فرزندي نداشتند و سالهاي زيادي بود كه در آرزوي داشتن فرزند مي سوختند. بعد از گذشت سالها و پس از هزاران نذر و نياز، خداوند به آنها پسري داد كه اسمش را "مراد" گذاشتند. پدر مراد كه آسيابان بود، هرروز خوشحال تر از روز قبل به كارش ادامه مي داد. زماني كه مراد بايد راه رفتن ياد مي گرفت، مادرش فهميد كه پاي راستش از پاي چپ و دست راستش از دست چپ كوتاه تر است. مادر و پدر بسيار ناراحت شدند...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.