روزي خارپشتي به سوي خانه اش مي رفت. خرگوشي در بين راه خود را به او رساند و به اتفاق هم به را افتادند. خانه آنها دور بود- ميرفتند و صحبت مي كرد ...
روزي خارپشتي به سوي خانه اش مي رفت. خرگوشي در بين راه خود را به او رساند و به اتفاق هم به را افتادند. خانه آنها دور بود- ميرفتند و صحبت مي كردند. چوبي وسط راه افتاده بود و خرگوش آنرا نديد و پايش به آن گير كرد و چيزي نمانده بود به زمين بيفتد. او چوب را به طرفي پرت كرد و خارپشت آنرا برداشت. خرگوش پرسيد كه اين چوب به چه درد مي خورد و خارپشت گفت اين عصاي كارگشاست.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.