داستان امير ارسلان نامدار، گردآوري نقل هاي نقيب الممالك بود كه شب ها زير گوش ناصرالدين شاه زمزمه مي شدند: سرزمين پريان، سرزميني خرم و سبز ...
داستان امير ارسلان نامدار، گردآوري نقل هاي نقيب الممالك بود كه شب ها زير گوش ناصرالدين شاه زمزمه مي شدند: سرزمين پريان، سرزميني خرم و سبز بود. تا اينكه يك روز ديوها به آنجا هجوم آوردند. فرمانده ي ديوها، فولادزره ي ديو بود. فولادزره به همراه هزاران ديو و غول كوچك به پريان هجوم آوردند. لشكر ديوها به هر كجا كه مي رسيدند، درخت ها را از ريشه مي كندند و گل ها را زير پا لگد مي كردند. با هر قطره آب دهانشان باغ هاي سر سبز را تبديل به بيابان هاي خشك مي كردند. شاه پريان پسرش را به همراه سپاهي به قلعه ي سنگ فرستاد تا ديوها را سرجايشان بنشاند. اما مادر فولادزره كه جادوگري بزرگ بود، شمشيري به پسرش داد و گفت: (با اين شمشير مي تواني هر كس را شكست دهي. اما مواظب باش. مبادا اين شمشير به دست امير ارسلان نامدار بيفتد. نگران لشكر پريان هم نباش. من با يك نگاه همه ي آنها را تبديل به سنگ مي كنم.) بله، اينطور بود كه پسر شاه پريان و لشكرش مثل سنگ شدند و همانطور در قلعه ي سنگ ماندند و هيچ كس هم نتوانست آنها را نجات دهد.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.