چهارباغ پر از قصه بود. قصه هایی که کسی جز امالی آنها را باور نمی کرد؛ اگر به گوش غریبه ای می رسید لب ور می چید که روزگار این قصه ها و حکایتها ...
چهارباغ پر از قصه بود. قصه هایی که کسی جز امالی آنها را باور نمی کرد؛ اگر به گوش غریبه ای می رسید لب ور می چید که روزگار این قصه ها و حکایتها گذشته، دیگر کسی جرأت نمی کرد آنها را تعریف کند و قصه ها در سینه ی پیرمردها و پیرزنهایی حبس شدند که دیگر نوه هایشان هم زبان شان را نمی فهمیدند. مردم چهار باغ را میدیدند از کنارش می گذشتند اما کسی نمی دانست چرا آن سوی باغهای انگوری دوازده یا سیزده درخت سپیدار روییده که هیچ کلاغی جرات ندارد روی شاخه هایش لانه بسازد؟ من هر بار چهارباغ را میدیدم سپیدارها شاخه هایشان را پیش می آوردند و مرا کشاندند سمت خانه ی مخروبه ی کوچک کنار چشمه که انگار یک نفر منتظرم است تا برایم قصه بگویدا هیچ وقت کسی را در آن خانه ندیدم اما هر بار صدای هلهله و کل کشیدن و دست زدنها گوشم را بر میکرد و خیالات برم می داشت که شاید جایی همان اطراف عروسی است. این رمان داستان فراموشی من و تمام اهالی روستایی است که روزی درختهای چهار باغ را دیده و آنها را شمرده اند.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.