داستان فارسی برای نوجوانان.
مینا با چهار تا چشم وق زده زُل زد تو صورت دایی بزرگه: «کِی؟!!!»
- یه زمانی وقتی که هنوز خیلی جوون بودم.
- کجا؟ ...
داستان فارسی برای نوجوانان.
مینا با چهار تا چشم وق زده زُل زد تو صورت دایی بزرگه: «کِی؟!!!»
- یه زمانی وقتی که هنوز خیلی جوون بودم.
- کجا؟
- یه جایی تو اسپانیا. هنوز حتی جنگ جهانی هم شروع نشده بود.
محسن گفت: «کدوم جنگ جهانی؟»
دایی چپ چپ نگاهش کرد: «دوم دیگه»
مینا متعجب نگاهش کرد: «وای! دایی جون یعنی شما درست وسط میدون جنگ بودین؟»
دایی خونسرد لبخند زد: «یه روزایی بودم، یه روزایی هم نبودم. من مجبور شدم برم وسط میدون جنگ»
مانی گفت: «چرا مجبور شدین؟»
دایی به عصایی که دست گرفته بود، تکیه زد: «پیکاسو ازم خواسته بود»
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.