رمان.
متحیر و ناباور به سمت صدا چرخید. سهند در چند قدمی او ایستاده بود. پلک زد تا اشک هایی که همان لحظه در چشمش حلقه بسته بود، فرو بریزد و ...
رمان.
متحیر و ناباور به سمت صدا چرخید. سهند در چند قدمی او ایستاده بود. پلک زد تا اشک هایی که همان لحظه در چشمش حلقه بسته بود، فرو بریزد و او چهره و قامت محبوبش را بهتر تماشا کند. شاید هم گمان می کرد این یک رویاست. رویایی که زود محو و نابود خواهد شد و برای دیدنش نباید فرصت را هر چند کوتاه از دست داد. سهند نزدیک شد و باز هم نزدیک تر. با هر قدمی که برمی داشت، حال نازنین بیش تر دگرگون می شد. دستش را گرچه بی رمق، اما دراز کرد. می خواست بودنش را حس کند. رعنا برخاست و بی صدا بیرون رفت. سهند به جای او نشست و نگاه عمیق و طولانی اش را به چشمان سبز نازنین دوخت ...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.