به پشت روی تخت افتادم و همین که پلکهایم هم آغوش شدند، به یکباره افکار احمقانه آزاردهنده ای در سرم وول خورد. فکر ریحانه ای که تنها از شنیده ه ...
به پشت روی تخت افتادم و همین که پلکهایم هم آغوش شدند، به یکباره افکار احمقانه آزاردهنده ای در سرم وول خورد. فکر ریحانه ای که تنها از شنیده هایم او را می شناختم افسار خیالاتم را به دست گرفت؛ حتما بارها با کمیل به این اتاق آمده و روی این تخت خوابیده بودند میدانستم هیچ رابطه ی آن چنانی میانشان نبوده، اما شیطان همدست تنهایی ام شده و داشت افکارم را به سمت و سویی میبرد که نمی خواستم.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.